دور افتادن، جدا ماندن، جدا شدن، مفارقت یافتن، جدا افتادن، (از یادداشت مؤلف) : شغر، دور ماندن شهر از سلطان، (منتهی الارب)، حشور، غایب شدن از اهل خود و دور ماندن، (منتهی الارب) : دور ماند از سرای خویش و تبار نسری ساخت بر سر کهسار، رودکی، هر کسی کو دور ماند از اصل خویش باز جوید روزگار وصل خویش، مولوی، - دورماندن از چیزی مانند رسم و آیین و پیمان، دور افتادن از آن، دوری کردن از آن، محروم ماندن از آن، روگردان شدن و جدا ماندن از آن: کسی کو بپیچد ز فرمان تو و گر دور ماند ز پیمان تو، فردوسی، همی دور مانی ز رسم کهن براندازه باید که رانی سخن، فردوسی، ترا چند خوانم بدین بارگاه همی دور مانی ز آیین و راه، فردوسی، دریغا که مشغول باطل شدیم ز حق دور ماندیم و غافل شدیم، سعدی، - دور ماندن از دیدار کسی، تقاعد از زیارت او، محروم ماندن از دیدار و ملاقات وی، (از یادداشت مؤلف) : کسی کو بتابد ز گفتار ما و یا دور ماند ز دیدار ما، فردوسی، - دورماندن سر از تن، جدا افتادن آن دو از یکدیگر، کنایه است از بریده شدن سر کسی و کشته شدن وی: چنین گفت چندین سر بیگناه ز تن دور ماند ز فرمان شاه، فردوسی
دور افتادن، جدا ماندن، جدا شدن، مفارقت یافتن، جدا افتادن، (از یادداشت مؤلف) : شغر، دور ماندن شهر از سلطان، (منتهی الارب)، حشور، غایب شدن از اهل خود و دور ماندن، (منتهی الارب) : دور ماند از سرای خویش و تبار نسری ساخت بر سر کهسار، رودکی، هر کسی کو دور ماند از اصل خویش باز جوید روزگار وصل خویش، مولوی، - دورماندن از چیزی مانند رسم و آیین و پیمان، دور افتادن از آن، دوری کردن از آن، محروم ماندن از آن، روگردان شدن و جدا ماندن از آن: کسی کو بپیچد ز فرمان تو و گر دور ماند ز پیمان تو، فردوسی، همی دور مانی ز رسم کهن براندازه باید که رانی سخن، فردوسی، ترا چند خوانم بدین بارگاه همی دور مانی ز آیین و راه، فردوسی، دریغا که مشغول باطل شدیم ز حق دور ماندیم و غافل شدیم، سعدی، - دور ماندن از دیدار کسی، تقاعد از زیارت او، محروم ماندن از دیدار و ملاقات وی، (از یادداشت مؤلف) : کسی کو بتابد ز گفتار ما و یا دور ماند ز دیدار ما، فردوسی، - دورماندن سر از تن، جدا افتادن آن دو از یکدیگر، کنایه است از بریده شدن سر کسی و کشته شدن وی: چنین گفت چندین سر بیگناه ز تن دور ماند ز فرمان شاه، فردوسی
دیرماندن. دیر ایستادن. دیر زیستن: عنوس، عناس، دیر بماندن دختر درخانه از بی شوهری. (تاج المصادر بیهقی) : دیر بماندم در این سرای کهن من تا کهنم کرد صحبت دی و بهمن. ناصرخسرو (دیوان چ مینوی - محقق ص 168). رجوع به دیر ماندن شود
دیرماندن. دیر ایستادن. دیر زیستن: عنوس، عناس، دیر بماندن دختر درخانه از بی شوهری. (تاج المصادر بیهقی) : دیر بماندم در این سرای کهن من تا کهنم کرد صحبت دی و بهمن. ناصرخسرو (دیوان چ مینوی - محقق ص 168). رجوع به دیر ماندن شود
حیران ماندن. متحیر ماندن. سرگشته ماندن. پریشان خاطر ماندن: سپهبد ز گفتار او خیره ماند بدو هر زمان نام یزدان بخواند. فردوسی. سوی شاه برد و بر او بربخواند جهاندار گشتاسب خیره بماند. فردوسی. مرا دیده چون دید دیدار اوی بمانده دلم خیره در کار اوی. فردوسی. که خراد برزین در آن خیره ماند همی در نهان نام یزدان بخواند. فردوسی. متحیرشد و خیره بماند و با خود گفت جایی که هیزم ایشان صندل بود مرا در وی چه ربح تواند بود. (سندبادنامه). هر جا که یکی قصیده خواندی هوش شنونده خیره ماندی. نظامی. آن کو ندیده باشد گل در میان بستان شاید که خیره مانددر ارغوان و خیری. سعدی. تو ندانی که کسی در توچرا خیره بماند تا کسی همچو تو باشد که در او خیره بمانی. سعدی. ، متعجب شدن. درشگفتی افتادن. از تعجب مبهوت شدن: یکی شهر سازم بدین جای من که خیره بماند از آن انجمن. فردوسی. خیره مانند و ندانند سخن برد بسر. فرخی. و استادان از بلیناس عظیم خیره ماندند. (مجمل التواریخ والقصص). اهل فریقین در تو خیره بمانند گر بروی در حسابگاه قیامت. سعدی. ، تیره شدن چشم. از دید افتادن: ارغوان ریخته بر درگه خضرای چمن نقشهایی که در او خیره بماند ابصار. سعدی. دو چشمم خیره ماند از روشنایی ندانم قرص خورشید است یا روز. سعدی
حیران ماندن. متحیر ماندن. سرگشته ماندن. پریشان خاطر ماندن: سپهبد ز گفتار او خیره ماند بدو هر زمان نام یزدان بخواند. فردوسی. سوی شاه برد و بر او بربخواند جهاندار گشتاسب خیره بماند. فردوسی. مرا دیده چون دید دیدار اوی بمانده دلم خیره در کار اوی. فردوسی. که خراد برزین در آن خیره ماند همی در نهان نام یزدان بخواند. فردوسی. متحیرشد و خیره بماند و با خود گفت جایی که هیزم ایشان صندل بود مرا در وی چه ربح تواند بود. (سندبادنامه). هر جا که یکی قصیده خواندی هوش شنونده خیره ماندی. نظامی. آن کو ندیده باشد گل در میان بستان شاید که خیره مانددر ارغوان و خیری. سعدی. تو ندانی که کسی در توچرا خیره بماند تا کسی همچو تو باشد که در او خیره بمانی. سعدی. ، متعجب شدن. درشگفتی افتادن. از تعجب مبهوت شدن: یکی شهر سازم بدین جای من که خیره بماند از آن انجمن. فردوسی. خیره مانند و ندانند سخن برد بسر. فرخی. و استادان از بلیناس عظیم خیره ماندند. (مجمل التواریخ والقصص). اهل فریقین در تو خیره بمانند گر بروی در حسابگاه قیامت. سعدی. ، تیره شدن چشم. از دید افتادن: ارغوان ریخته بر درگه خضرای چمن نقشهایی که در او خیره بماند ابصار. سعدی. دو چشمم خیره ماند از روشنایی ندانم قرص خورشید است یا روز. سعدی
مدتی طویل متوقف شدن. توقف بسیار کردن. زمانی دراز اقامت کردن. مولیدن. درنگ کردن. زمانه. زمانت. (یادداشت مؤلف) : من اینجا دیر ماندم خوار گشتم عزیز از ماندن دائم شود خوار. دقیقی. بریزید خونش بر آن گرم خاک ممانید دیر و مدارید باک. فردوسی. تو خود دیر ماندی بدین بارگاه پدر چشم داردهمانا براه. فردوسی. و گر دیر مانی بر این هم نشان سر از شاه و از داد یزدان کشان. فردوسی. همه مرگ راییم شاه و سپاه اگر دیر مانی همین است راه. فردوسی. چنین است هرچند مانیم دیر نه پیل سرافراز ماند نه شیر. فردوسی. شاد باش و دیرباش و دیرمان و دیرزی کام جوی و کام یاب و کام خواه و کام ران. فرخی. گرچه از گشت روزگار و جهان در صدف دیر ماند در یتیم. ابوحنیفۀ اسکافی (از تاریخ بیهقی). رسولان تا دیر بماندند. (تاریخ بیهقی ص 432). اندیشیدیم که مگر آنجای (خوارزم) دیرتر بماند (التونتاش) و در آن دیار باشد که خللی افتد. (تاریخ بیهقی). ز پیل ژیان آوریدندزیر زمانی بماندند بر جای دیر. اسدی. بخور زود ازو میهمان وار سیر که مهمان نماند به یک جای دیر. اسدی. بلکه ستمکش بدردو رنج بمیرد باز ستمکار دیر ماند و مقبل. ناصرخسرو. خواجه بوسعد عمده ملکی همچنین سالها بمانی دیر. مسعودسعد. تو بمان دیر که خاقانی را دل نمانده ست ز دیر آمدنت. خاقانی. او زود شد و تو دیر ماندی این سودبدان زیان همی گیر. خاقانی. به چه دیر ماندی ای صبح که جان من برآمد بزه کردی و نکردند مؤذنان ثوابی. سعدی. هرآنچه زود بگویند دیرکی ماند. کریمی سمرقندی. زمانه ساز شو تا دیرمانی زمانه سازمردم دیر مانند. (از صحاح الفرس). ، دورماندن: هرچند دیر مانده بدیم از امید او دیر آمدن بخیر و سعادت بود بگاه. سوزنی
مدتی طویل متوقف شدن. توقف بسیار کردن. زمانی دراز اقامت کردن. مولیدن. درنگ کردن. زمانه. زمانت. (یادداشت مؤلف) : من اینجا دیر ماندم خوار گشتم عزیز از ماندن دائم شود خوار. دقیقی. بریزید خونش بر آن گرم خاک ممانید دیر و مدارید باک. فردوسی. تو خود دیر ماندی بدین بارگاه پدر چشم داردهمانا براه. فردوسی. و گر دیر مانی بر این هم نشان سر از شاه و از داد یزدان کشان. فردوسی. همه مرگ راییم شاه و سپاه اگر دیر مانی همین است راه. فردوسی. چنین است هرچند مانیم دیر نه پیل سرافراز ماند نه شیر. فردوسی. شاد باش و دیرباش و دیرمان و دیرزی کام جوی و کام یاب و کام خواه و کام ران. فرخی. گرچه از گشت روزگار و جهان در صدف دیر ماند در یتیم. ابوحنیفۀ اسکافی (از تاریخ بیهقی). رسولان تا دیر بماندند. (تاریخ بیهقی ص 432). اندیشیدیم که مگر آنجای (خوارزم) دیرتر بماند (التونتاش) و در آن دیار باشد که خللی افتد. (تاریخ بیهقی). ز پیل ژیان آوریدندزیر زمانی بماندند بر جای دیر. اسدی. بخور زود ازو میهمان وار سیر که مهمان نماند به یک جای دیر. اسدی. بلکه ستمکش بدردو رنج بمیرد باز ستمکار دیر ماند و مقبل. ناصرخسرو. خواجه بوسعد عمده ملکی همچنین سالها بمانی دیر. مسعودسعد. تو بمان دیر که خاقانی را دل نمانده ست ز دیر آمدنت. خاقانی. او زود شد و تو دیر ماندی این سودبدان زیان همی گیر. خاقانی. به چه دیر ماندی ای صبح که جان من برآمد بزه کردی و نکردند مؤذنان ثوابی. سعدی. هرآنچه زود بگویند دیرکی ماند. کریمی سمرقندی. زمانه ساز شو تا دیرمانی زمانه سازمردم دیر مانند. (از صحاح الفرس). ، دورماندن: هرچند دیر مانده بدیم از امید او دیر آمدن بخیر و سعادت بود بگاه. سوزنی
گیرانیدن. گرفتن فرمودن و کنانیدن. (ناظم الاطباء) ، چیزی را آتش دادن و آتش کردن. (فرهنگ نظام) (ناظم الاطباء). آتش در چیز قابل اشتعال درزدن. درگرفتن (متعدی). افروختن. شعله ور ساختن. روشن کردن آن در چیزی، چون هیمه و جز آن. مشتعل کردن و مشتعل ساختن. گیراندن آتش. باد کردن در آتش تا بیش شعله ور شود. مشتعل ساختن آتش نیم مرده. گیراندن چراغ. افروختن چراغی با شعلۀ چراغ دیگر: باد تند است و چراغ ابتری زو بگیرانم چراغ دیگری. مولوی. گرچه از افسردگیها چون چراغ کشته ام میتواند یک نگاه گرم گیراندن مرا. صائب (از آنندراج). میکند ادبار رااقبال روشن گوهری شمع در هنگام گیراندن به دولت میرسد. محسن تأثیر (از آنندراج). رجوع به گیرانیدن شود. - درگیراندن، گیراندن: جمله جمع شهر را بخوانی و استاد امام را بخوانی و شمعهای بسیار درگیرانی. (اسرارالتوحید ص 66). شیخ گفت روشنایی درگیر و بیاور. حسن شمع درگرفت و پیش شیخ بنهاد. (اسرارالتوحیدص 116). رجوع به گیراندن و درگرفتن شود. ، مقید گردانیدن و درپای حساب آوردن و به سزاولی به محصلان شدید مبتلا ساختن و قید شدن برای ادای زر واجبی و در بعضی جاها به زور کسی را قید کردن و تاوان گرفتن. (بهار عجم) (آنندراج) ، باعث گرفتاری کسی شدن. (فرهنگ نظام) ، متصل کردن. ملحق کردن. پیوستن. ربط دادن. رجوع به گیرانده و شاهد آن شود
گیرانیدن. گرفتن فرمودن و کنانیدن. (ناظم الاطباء) ، چیزی را آتش دادن و آتش کردن. (فرهنگ نظام) (ناظم الاطباء). آتش در چیز قابل اشتعال درزدن. درگرفتن (متعدی). افروختن. شعله ور ساختن. روشن کردن آن در چیزی، چون هیمه و جز آن. مشتعل کردن و مشتعل ساختن. گیراندن آتش. باد کردن در آتش تا بیش شعله ور شود. مشتعل ساختن آتش نیم مرده. گیراندن چراغ. افروختن چراغی با شعلۀ چراغ دیگر: باد تند است و چراغ ابتری زو بگیرانم چراغ دیگری. مولوی. گرچه از افسردگیها چون چراغ کشته ام میتواند یک نگاه گرم گیراندن مرا. صائب (از آنندراج). میکند ادبار رااقبال روشن گوهری شمع در هنگام گیراندن به دولت میرسد. محسن تأثیر (از آنندراج). رجوع به گیرانیدن شود. - درگیراندن، گیراندن: جمله جمع شهر را بخوانی و استاد امام را بخوانی و شمعهای بسیار درگیرانی. (اسرارالتوحید ص 66). شیخ گفت روشنایی درگیر و بیاور. حسن شمع درگرفت و پیش شیخ بنهاد. (اسرارالتوحیدص 116). رجوع به گیراندن و درگرفتن شود. ، مقید گردانیدن و درپای حساب آوردن و به سزاولی به محصلان شدید مبتلا ساختن و قید شدن برای ادای زر واجبی و در بعضی جاها به زور کسی را قید کردن و تاوان گرفتن. (بهار عجم) (آنندراج) ، باعث گرفتاری کسی شدن. (فرهنگ نظام) ، متصل کردن. ملحق کردن. پیوستن. ربط دادن. رجوع به گیرانده و شاهد آن شود
بگرفتن وا داشتن گرفتن فرمودن، شعله ور ساختن مشتعل کردن: باد تند است و چراغ ابتری زو بگیرانم چراغ دیگری. (مثنوی)، باعث گرفتاری کسی شدن گرفتار کردن: زان پیش که یک خطا ببیند از ما ما را بدو دیو راهزن گیرانده. (طغرا)، شدیدا بپای محاسبه آوردن، متصل کردن ملحق ساختن: شاهی که زمین را بزمن گیرانده دنباله چین را به ختن گیرانده
بگرفتن وا داشتن گرفتن فرمودن، شعله ور ساختن مشتعل کردن: باد تند است و چراغ ابتری زو بگیرانم چراغ دیگری. (مثنوی)، باعث گرفتاری کسی شدن گرفتار کردن: زان پیش که یک خطا ببیند از ما ما را بدو دیو راهزن گیرانده. (طغرا)، شدیدا بپای محاسبه آوردن، متصل کردن ملحق ساختن: شاهی که زمین را بزمن گیرانده دنباله چین را به ختن گیرانده